فاطمه محیا فاطمه محیا ، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 10 سال و 13 روز سن داره

قدر تو را می دانم متولد قدر

دو تا اولین

دخترم می خواهم برایت از دو اولین زندگیت بگویم : چهارشنبه قبل ٢٣اذر٩٠روزی که کلاس قران داشتی خانم احمدی امد وبه من گفت فاطمه بعداززنگ تفریح باید موضوع ایه را با یک داستان برای بچه ها تعریف کنه چون می خواستم با امادگی بیشتری این کا را انجام دهی گفتم دفعه  بعد این کار را انجام دهی اما خانم احمدی قبول نکرد کفت الان بهتره اخه مدتی قرارشده هردفعه یکی از بچه ها ترجیحااونهاییکه تو کلاس ساکت ترندبرای شراکت دراین فعالیتها این کارراانجام دهندموضوع ایه مشورت کردن بود دراون فاصله که کلاس بودی از روی شکل مربوط به ایه یک داستان ساختم واونو بالای صفحه نوشتم تاباهم کارکنیم زنگ تفریح موضوع رابهت گفتم وسریع قبول کردی وبا هم رفتیم یک گوشه ای ومن م...
27 آذر 1390

اسب بی سوار

گل خوشبوی مامانی محرم امسال هم مثل سالهای قبل باهم به عزاداری رفتیم البته امسال چون یک سال خانمتر شده ای بیشتر متوجه این مراسم وگریه مردم میشوی ولی هنوز هم طاقت دیدن گریه مامان را نداری تا گریه می کنم چادر مامان را کنار میزنی وبا لحن معصومانه ات می پرسی مامان ازدست من  ناراحتی که گریه  می کنی ومن درحالی که می بوسمت علت را برایت توضیح می دهم وبعدارام میشوی درمراسمی یک کتاب هدیه گرفتی به اسم "اسب بی سوار"سروده اقای مهدی وحیدی صدر داخل کتاب صحنه تیرخوردن حضرت علی اصغر "ع" ترسیم شده تو ان را بارها به من نشان دادی وهر بار می پرسی این چیست که به گلوی این بچه خورده وچرا ؟!  یادم نیست چندبار اما هر دفعه ...
19 آذر 1390

امادگی برای اولین ازمون زندگی

دخترگلم چهارشنبه همین هفته امتحان جلداول کتاب حفظ قران داری؟چه احساس خوبی است اولین ازمون زندگیت رامیدهی هم برای من شیرین است هم برای خودت چون همه را با دقت یاد گرفتی وامادگی کامل داری انشاءالله بتوانی به تمام سوالات جواب درست دهی واماده ورود به مرحله دوم شوی عید قربان امسال که  من وتو وبابایی همراه بابا حسین وعمه زهرا رفته بودیم مشهد هر جا که ازت فیلم میگرفتم زودی می ایستادی وسوره ها را با اشاره میخواندی حتی به عمه وباباحسین هم یاد میدادی یک فیلم در یکی از امامزاده های دامغان ازت گرفتم وبارها اونو نگاهش کردی ان را ازهمه بیشتر دوست داری وقتی تو فیلم ازت پرسیدم این جا کجاست اولش گفتی دام دام وبعدش کلی خندیدی ...
19 آذر 1390

اولین موفقیت دراولین ازمون

فاطمه محیا جان امروزچهارشنبه دوم اذرماه ٩٠جلداول کتاب قران را امتحان دادی  پس از ازمون پریدی بغل مامان وخیلی خوشحال بودی که درست جواب دادی من هم اولین اضطراب امتحانت را تجربه کردم گویی خودم را جای تو میدیدم بعدازان که همه بچه ها امتحان دادند برایتان جشن گرفتندو کلاستان را با کاغذ رنگی وکلی بادکنک تزیین کرده بودند من هم همراه مادران دیگر درجشنتان شرکت کردم وخیلی خوش گذشت دفعه بعد جلد دوم شروع میشود ووارد مرحله سختر میشوی موفق باشی گلم
19 آذر 1390

یک غذای روحی برای معلم کوچک

دختر بابرکتم ارزویم این بود که از همان کودکی کلام خدا دروجودت ریشه کند  و  معتقدم هرچه زودتراین کارانجام شود دربزرگسالی اثرش پایدار تر خواهدبود  مدتی است به این خواسته رسیدم( به لطف خدای بزرگ)باراهنمایی یکی از دوستان موفق شدم در کلاسهای جامعه القران ثبت نامت کنم با روش حفظ اقای محمد حسین طباطبایی چندین ایه ازقران را با روش اشاره یاد گرفتی به لطف وجودت من هم توفیق شرکت در کلاس را پیدا کرده ام می دانم تنها چیزی که دراینده برایت خواهدماند همین است واگر خدا قبول کند ذخیره اخرتی برای من باشد عزیزترازجانم دراین میان علاقه خودت هم برایم ارزش داردباچه اشتیاقی به کلاس میروی هرچه رایادمیگیری  مانند معلمی درظاهرکوچک ...
19 آذر 1390
1